اشعار ولادت امیرالمومنین علیه السلام
سلام ای جواب سلام خدا
ظهورت طلوع تمام خدا
تویی آفتاب بلند زمین
تویی سایه ی مُستدام خدا
تویی که به تعظیم تو ابر کرد
تویی صاحب احترام خدا
تو نهجُ البلاغه تو قرآن تو وحی
کلامی بگو هم کلامِ خدا
صدایت صدایش به معراج بود
حدیثت حدیث مدام خدا
برای تو کعبه جگر چاک زد
بیا مرد بیت الحرام خدا
مرا کعبه ی سینه چاکم کنید
فقط پای حیدر هلاکم کنید
علی ابتدا و علی انتهاست
علی مصطفی وعلی مرتضی ست
علی اول است و علی آخر است
علی در ظهور و لی در خفاست
علی در معارج علی در بُراق
علی اِنَما و علی وَالضُحی ست
علی با حق است علی بر حق است
علی کعبه است و علی در حَراست
علی نیست آن و علی نیست این
علی نه جدا و علی نه خداست
علی را بگو هرچه گویی کم است
که زهرا علی و علی فاطمه ست
اگر تیغ تو سایه گستر شود
همان ابتدا کارِ یکسر شود
غلط گفتم آقا ندارد نیاز
که تیغ شما خرج لشگر شود
نیازی ندارد که میدان چو خاک
به یک ضربه یِ مالک اشتر شود
محال است جمعِ تمامِ سپاه
که با قنبر تو برابر شود
زمانِ شروعِ رجز خوانی ات
زمین کَر شود آسمان کَر شود
خدا دوست دارد تماشا کند
کمی ذوالفقارِ علی تر شود
ببندد اگر دستمال نبرد
نباشد کسی را خیال نبرد
به کعبه بکو راز تنزیل را
بگو بشکند قلب قندیل را
توو مادرو مصطفی و خدا
ببین دور خود جمع فامیل را
بخوان با فصاحت ز وا تا به سین
زبورانه تورات و انجیل را
کمی گرد نعلین خود را بریز
تَفَقُد نما بالِ جبریل را
برای یتیمان کمی کار کُن
بِکَن چاهِ آب و بزن بیل را
بکش طعنه های زن پیر را
ببر روزها بار زنبیل را
تویی صاحب پینه های قدیم
تویی مرکب کودکان یتیم
نگهدار ما را برای خودت
فقط بین مهمان سرای خودت
مرا آینه کُن به دردی خورم
در آغوش ایوان طلای خودت
برای پدر مادرم کافی است
نخی،ریشه ای از عبای خودت
اگر پا گذارم به جاپایِ تو
مرا می بری تا خدای خودت
مرا می برد گوشه ای از بقیع
فقط ردِ پا ردِ پای خودت
سرت مانده بر شانه ی نخل ها
بگو با من از ماجرای خودت
چرا استخوان در گلو مانده ای
که با روضه هایی مگو مانده ای
حسن لطفی
********************
آموخت تا كه عطر زشيشه فرار را
آموختم فرار ز ياران به یار را
دل مي كشيد ناز من و درد و بار را
كاموختم كشيدن ناز نگار را
پس مي كشم به وزن و قوافي خمار را
گيرم كه كرد خواب رفيقان مرا كسل
گيرم كه گشت باده ز خستگي خجل
گيرم كه رفت پاي طرب تا كمر به گل
ناخن به زلف يار رسانم به فتح دل
مطرب اگر كلافه نوازد سه تار را
بايد كه تر شود ز لب من شراب خشك
بايد رسد به شبنم من آفتاب خشك
دل رنجه شد ز زهد دوات و كتاب خشك
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشك
از ما مكن دريغ لب آبدار را
شد پايمال خال و خطت آبروي چشم
از باده شد تهي و پر از خون سبوي چشم
شد صرف نحوه نگهت گفتگوي چشم
گفتي بسوز در غم من اي بروي چشم
تا مي درم لباس بپا كن شرار را
بازار حسن داغ نمودي براي كه
چون جز تو نيست پس تو شدستي خداي كه
آخر نويسم اين همه عشوه براي كه
ما بهتريم جان علي يا ملائكه
ما را بچسب نه ملك بال دار را
اين دستپاچگي زسر اتفاق نيست
هول وصال كم زنهيب فراق نيست
شرح بسيط وصل به بسط و رواق نيست
اصلا مزار انور تو در عراق نيست
معني كجا به كار ببندد مزار را
با قل هوالله است برابر علي مدد
يا مرتضي است شانه به شانه به يا صمد ؟
هستند مرتضي و خدا هر دو معتمد
جوشانده اي زنسخهء عيسي ست اين سند
گر دم كنند خون دم ذوالفقار را
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن
خود را ببين به صفحه آب و ثواب كن
اين بركه را به عكسي از ان رخ شراب كن
از بين جمع يك دو ذبيح انتخاب كن
پر لاله كن به خون شهيدان بهار را
من لي يكون و حسب يكون لدهره حسب
با اين حساب هرچه كه دل خواست كرد كسب
چسبيده است تيغ تو بر منكر نچسب
از انتهاي معركه بي زين گريزد اسب
دنبال اگر كني سر ميدان سوار را
كس نيست اين چنين اسد بي بدل كه تو
كس نيست اين چنين همه علم و عمل كه تو
كس نيست اين چنين همه زهر و عسل كه تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلكه تو
رفتي به شان احمد مكي تبار را
از خاك كشتگان تو بايد سبو دمد
مست است از نيام تو عمر بن عبدود
در عهد تو رطوبت مِي، زد به هر بلد
خورشيد مست كردو دو دور اضافه زد
دادي زبس به دست پياله مدار را
مردان طواف جز سر حيدر نمي كنند
سجده به غير خادم قنبر نمي كنند
قومي چو ما مراوده زين در نمي كنند
خورشيد و مه ملاحظه ات گر نمي كنند
بر من ببخش گردش ليل و نهار را
داني كه من نفس به چه منوال مي زنم
چون مرغ نيم كشته پر و بال مي زنم
هر شب به طرز وصل تو صد فال مي زنم
بيمم مده ز هجر كه تب خال مي زنم
با زخم لب چه سان بمكم خال يار را
امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم
برچهره تو صبح و به روي تو شب كنم
لب لب كنان به ياد لبت باز تب كنم
شيرانه سر تصرف ري تا حلب كنم
وز آه خود كشم به بخارا بخار را
آنكه به خرجش خويش مرا دار مي زند
تكيه به نخل ميثم تمار مي زند
تنها نه اينكه جار تو عمار ميزند
از بس كه مستجار تو را جار مي زند
خوانديم مست جار همين مستجار را
از من دليل عشق نپرسيد كز سرم
شمشير مي تراود و نشتر ز پيكرم
پير اين چنين خوش است كه هست در برم
فرمود : من دو سال ز ايزد جوان ترام
از غير او مپرس زمان شكار را
از عشق چاره نيست وصال تو نوبتي ست
مردن براي عشق تو حكم حكومتي ست
آتش در آب مي نگرم اين چه حكمتي ست
رخسار آتشين تو از بسكه غيرتي ست
آيينه آب مي كند آيينه دار را
زلفت سياه گشته و شد ختم روزگار
خرما زلب بگير و غبار از جبين يار
تا صبح سينه چاك زند مست و بي قرار
خورشيد را بگو كه شود زرد و داغدار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
يك دست آفتاب و دو جين ماه مي خرم
يك خرقه از حراجي الله مي خرم
صدها قدم غبار از اين راه مي خرم
از روي عمد خرقه كوتاه مي خرم
با پلك جاي خرقه بروبم غبار را
يك دست آفتاب و هزاران دوجين بهار
يك دست ماه و بهاران هزار بار
يك دست خرقه انجم پولك برآن مزار
يك دست جام باده و يك دست زلف يار
وقت است تر كنم به سبو زلف يار را
محمد سهرابي
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: امام علی(ع) - ولادت،مدح
برچسبها: اشعار ولادت امیرالمومنین علیه السلام